سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

سلام سلام صبح بخیر

سلام قربونت برم من الهی که اینقدر شیرین شدی. یه مدت فرصت نکردم بیام سزاغ وبت و حالا اصلا یادم نیست چی میخواستم واست بنویسم.   جوجه طلایی اول از شعرایی که یاد گرفتی بگم : گنجشک لالا ، گربه من نازنازیه ، حسنی ما یه بره داشت، یه روز آقا خرگوشه ،گل گل گل اومد ، شامپو گلرنگ ، تولد تولد ، اگه جای تو بودم ، پایین سنگ و بالا سنگ ، چشم چشم دو ابرو ،و سوره های حمد و  اخلاص و البته صلوات    بزن دستو به افتخار پسر باهوش من .عاشق شعر خوندنی و خیلی توجه میکنی و بعد دو سه بار خوندن به راحتی آخراشو واسم میگی. تازگی ها خیلی شیطون شدی . همش میخوای بازی کنی و سرگرم باشی و فقط کافیه من کار داشته باشم کلی نق میزنی بهم .  &...
27 مرداد 1392

برای مامان طلا

در جواب ِ فرزندم که پرسید: چرا مرا به دنیا آوردی؟ زیرا سال‌های جنگ بود و من نیازمند ِ عشق بودم برای  چشیدن ِطعم  آرامش. زیرا بالای سی سال داشتم و می‌ترسیدم از پژمردن پیش از شکفتن و غنچه دادن. زیرا طلاق واژه‌ای ست تنها برای مرد و زن نه برای مادر و فرزند. زیرا تو هرگز نمی‌توانی بگویی: مادر ِ سابق ِ من حتی وقتی جنازه‌ام را تشییع می‌کنی. و هیچ چیز، هیچ چیز در این دنیا نمی‌تواند میان ِ مادر و فرزند جدایی افکند نفرت یا مرگ حتی. و تو بیزاری از من زیرا تو را به دنیا آورده‌ام تنها به خاطر ِ ترسم از تنها ماندن و هرگز مرا نخواهی بخشید تا  زمانی که خود فرز...
24 مرداد 1392

آسمون زندگی همه

آره جوجه طلا. این روزا با شیرین زبونیات آسمون زندگی همه ماها شدی . وقتی دور خونه راه میفتی و چندبار پشت سرهم آدمو صدا میزنی هر کی باشه دلش میخواد درسته قورتت بده. یعنی اینجوری صداش میکنی که دلش نمیاد جواب ندای قشنگتو نده. دیگه این چند روز هم که دایی سعید اینجا بود کلی براش دلبری کردی و به هیچ کس محل ندادی. آخه بچه هم  اینقدر آدم فروش؟ اما اشکال نداره چون دائی سعید دیشب رفت و باز تو موندی و ما . جوجه کارات خیلی شیرین شده. دیروز رفته بودیم با مامانت سیتی سنتر. تو هم دلت میخواست سرتو بندازی و بری هرجا دوس داری. مامانت هم که خسته شده بود از دست کارات یه داد سرت زد و باهات قهر کرد. من بغلت کردم و رفتیم توی مغازه که تو شروع کردی وا...
22 مرداد 1392

جوجه بازیگوش

به به  به این پسر قند عسل. جوجه طلای خوش اخلاق. میبینم که مامانت بی خیال آپردن وبلاگ شده و من همچنان باید بیام از شیرین کاریهای تو بنویسم . خاله دیگه اینقد کارات زیاد شدن که آدم می مونه از کدومش بنویسه . این روزا که همه کلمات جدید رو به راحتی ادا می کنی من فکر کنم دیگه چیزی نمونده که نتونی بگی. تازه جمله هم میگی مثه: عمو خوبه؟ عمو خوابه؟ بابا رفت کار، اتوبوس رفت و خیلی چیزای دیگه برات مثل آب خوردن شده. تازه خیلی چیزا هم میگی که فقط خودت می فهمی و ما باید کلی تلاش کنیم ببینیم منظور جنابعالی چیه. ولی خوب عوضش مامانت راحت میشه که می تونه بفهمه چی میخوای. عاشق بستنی هستی در حدی که مامان و خاله و همه رو با یه بستنی عوض میکنی آخه بچه هم این...
16 مرداد 1392

انفجار واژگان

سلام قربون اون زبون شیرینت برم من الهی ،گل پسرم ، قند عسلم. آخرش یه روز درسته قورتت میدم حاشو میبرم. از اونجاییکه در هفته اخیر کلمات قلمبه سلمبه زیادی  ازت شنیدیم لذا آقای پدر محترم دلشون واست غش میره و با کلی ذوق و شوق پا به عرصه خونه میذارن! هر چند شیرین زبونی های حضرتعالی هنوز مسبب زود اومدن آقای پدر نشده و من وشما کماکان با همدیگه در خانه به سر میبریم. یه روز ظهر که باباییت تازه از خواب بیدار شده بود دویدی بالای سرشو میگی سلام سلام ، صبح بخیر !  پریشب گذاشتمت روی پام و در حین دیدن فیلم داشتم میخوابوندمت یهو میبینم واسه خودت داری لالایی میخونی : گنجیشک لالا ، آمد دوباره مهتاب بالا . کل این جمله رو بد...
2 مرداد 1392
1